طنین طنین ، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

طنین بلا

غم و اندوه ...

من این چند روز یکی از عزیزانم رو از دست دادم و در سوگ ایشون بودیم . نمیدونم چند نفر هنوز پدر بزرگ و مادر بزرگ هاشون در قید حیاط هستن اما من تنها پدر بزرگم رو از دست دادم . البته ایشون روزهای اخر در کنار ما بودند و توی بغل من از حال رفتن و تا لحظه ای که به بیمارستان برسونیمشون تو بغلم بودن  امروز درست 10 روز هست که این اتفاق تلخ افتاده. طنین عزیزم نمیدونی بابا بزرگ روزهای اخر چقدر با تو بازی کرد... با هم غذا خوردین با هم نای نای کردین و  تا بابابزرگ سرفه میکرد هر جا که بودی خودت رو میرسوندی به دستمال کاغدی و یک برگ بهش میدادی و بعد میرفتی اونطرفتر و ادای سرفه هاش رو در میاوردی و درست روزی که حالش بد شد قرار بود بعد صبحانه ...
30 بهمن 1391

بدون عنوان

امروز یاد گذشته ها افتادم و این تشک رو اوردم وقتی خوابیدی روش فهمیدم که چه زود بزرگ شدی عزیزم   ...
17 بهمن 1391

میدونین گوش پاک کن چه مزه ای هست؟؟؟؟

میدونین گوش پاک کن چه مزه ای داره ؟؟؟                          خوب از من بپرسین دیگه !! تا بهتون بگم . از اونجایی من کمی کنجکاوم و هر چیزی رو که مامانم یا بابام بردارن منم دوست دارم بهش دست بزنم و گاهی وقت ها هم مزه کنم ، که شاید خوش مزه باشه!!  گوش پاک کن هم از اون وسایل هاس. اخه هر وقت مامان یا بابا از حمام میان اینو برمیدارن و حتی منم تا از حموم در میام و لباس میپوشم سریع اینو میارن خوب منم که فضووووول نمیتونم دست نزنم. یکبار که مامانی مشغول کارهاش بود و بابا نوید هم نبود رفتم سراغش و به زور درش رو باز کردم و چند تاش افتاد بیرون هر کار کر...
17 بهمن 1391

بیدار باش خانم کوچلو

من واقعا از این همه انرژی که شما نی نی های کوچلو دارین در عجبم  اخه بابا جون بچه خوب اول شب میخوابه و بهتره که برای ارامش پدر و مادرش تا ساعت 9.30 ، 10 صبح هم بیدار نشه  ( این قسمت شوخی بود) ولی شما ها کاملا برعکسین اخر شب میخوابین و اول صبح بیدار میشین و انگار که نه انگار ... نه خستگی دارین ... نه خوابتون میاد و یا حتی نمیخواین یک ثانیه بیشتر تو جاتون بمونین. ماجرای ما هم همینه خونه مامانی اینا بودیم و شما تا ساعت 2.30 بیدار بودی و من بیچاره داشتم تلو تلو میخوردم از بس که خوابم میومد و همه خوابیده بودن به جز ما که احیا گرفته بودیم و من کم کم داشتم عصبانی میشم از دستت که شما سرت رو انداختی و رفتی تو اشپزخونه مامانی من به ...
16 بهمن 1391

غذا خوردن طنین بلا

عسلکم اونقدر ناز غذا میخوری ( البته بعضی وقتها) که من بجای غذا دوست دارم خودت رو بخورم . البته این قسمت هم مثل بیشتر خصلت هات به بابا نوید رفته چون بابا نوید هم عاشق غذا و غذا خوردن هست ولی اصلا اشپز خوبی نیست و فقط خانواده تخم مرغ رو بلده درست کنه چند بار سعی کرد بنده خدا اما پیش خودمون باشه استعداد اشپزی نداره .  اینجا خونه مامانی هست و شما با لذت تمام داری برنج میخوری      داری نشون میدی که همه رو خوردی   و داری تشکر میکنی از مامانی که بهت اجازه داد خودت غذا بخوری    ماکارانی خوردنتم قشگه... با دست و پا و ... رفتی سراغش     ...
16 بهمن 1391

خونه جدید مبارک دخملکم!!!

عزیزم... نازم ... دختر شیطون من... دختر عزیزم ... ماشالله به شیطونی و بامزگیت ... وای که من نمیتونم به هیچ کاری برسم از بس که شما برام کار میتراشی. و از اونجایی که با اسباب بازیهات هم بیشتر از چند لحظه سرگرم نمیشی من مجبورم هر  بار یک سری از عروسکها و اسباب بازیهات رو بیارم تا برات تازگی داشته باشه . امروز بعد از ظهر داشتم اتاقت رو مرتب میکردم و شما هم طبق معمول تو دست و پای بنده می لولیدی؛ تصمیم گرفتم برای چند لحظه هم که شده با یک وسیله جدید سرگرمت کنم . این چادر رو خاله مژده برات هدیه اورده ( مرسی خاله مژده  ) وقتی بازش کردم چنان ذوقی کردی که نگو ولی توش نمیرفتی و از بیرون با عروسکهای روش دالی بازی میکردی و من یکسری...
16 بهمن 1391

قندک مامامان

 من واقعا درک نمیکنم شما بچه ها از چیه پا خوشتون میاد که اینقدر خوشحال میشید؟؟؟؟ عسلک من هم چند وقتی هست که عاشق پا شده حالا این پا مال هرکسی میتونه باشه فقط کافیه نشسته باشی و پاهات رو باز کنی تا چشم به هم بزنی طنین میاد و بین پاهات میشینه و تا میتونه ورج و ورجه میکنه که البته ادم ریسه میره از خنده. من اونقدر وحو تماشات بودم که اصلا یادم رفت که ازت عکس بگیرم ولی حتما اینکارو میکنم و برات میزارم عزیزم.   ...
12 بهمن 1391

خاطرات تلخ و شیرین

عسل خانم من .... عشق زندگیم... امید ایندم... این چند روز حسابی مشغول بودیم شما مشغول تو دل جاکردن بودی و من مشغول پرستاری کردن از پدر بزرگ خودم ( خدا همه پدر بزرگها و مادر بزرگها رو نگهداره... امین) بودم که یکم حالش خوب نبود و البته خونه مامانی اینا بستری شده بود و نمیدونی که تو چه کیفی میکردی و همش دور و برش میچرخیدی و براش ناز میکردی ، اون بنده خدا هم با اینکه حال نداشت ولی همش باهات بازی میکرد و نا نای میکردین دوتایی و بعدش تو ریسه میرفتی از خنده و من ومامانی هم خوشحال بودیم که حضور تو حال بابا بزرگ رو بهتر کرده ولی متاسفانه دیروز صبح حال بابا بزرگ بد شد و ما مجبور شدیم ببریمش بیمارستان و هنوز هم تو بیمارستان هست ... عزیزم از خد...
10 بهمن 1391

شیرینکاریهای طنین بلا

عسلم ... امید زندگیم... جوجه فسقلی من نمیدونی چقدر عاشق اهنگ و موسیقی هستی فقط کافیه یک فیلم شروع و یا تموم بشه سریعا دستای کوچولوت رو میاری بالا و میرقصی و بعد هم یاد گرفتی با تمام صورتت میخندی و ادای خنده های بلند رو در میاری ( اخه فسقلی مگه تو بلدی از اینکارا؟)     موقع غذا خوردن که حسابی دیدن داری از سرو کلت هم غذا میریزه و بامزه تر اینکه از غذاهات به من و بابایی هم تعارف میکنی وقتی سیر شدی هم ظرف غذا رو دمر میکنی رو سرت و با ولع تمام ابی نوش جان میکنی و راهت رو میکشی و میری بیچاره بابا نوید از دستت اسایش نداره بنده خدا و قتی از سر کار میاد خونه و حسابی خستس شما مگه ولش میکنی اول که حسابی لوس بازی د...
5 بهمن 1391

تولد بابا نوید جونم

    امروز یکی از بهترین روزهای خداست ... چون امروز یک همسر خوب و مهربون و یک پدر دلسوز پا به زمین گذاشت. البته اون موقع که اومد زمین فقط یه نی نی ناز مثل تمام نی نی ها بود ولی وقتی بزرگ شد و مرد شد ... شد مرد تمام زندگی من. نوید عزیزم تولدت مبارک دوستت دارم و خواهم داشت   ...
4 بهمن 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طنین بلا می باشد